رمان باورم کن فصل اول

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل اول

با صدای فرناز به خودم اومدم: یکتا جان، بیا عزیزم، با تو کار دارن.
گوشی رو ازش گرفتم: بفرمایید.
-تولدت مبارک!
با صدای بلند گفتم: مهشید تویی؟!
-پس انتظار داشتی کی باشه؟!
-قربونت برم عزیزم. چه خبر؟! خوش می گذره؟!
-هیچ جای دنیا کشور خود آدم نمی شه...راستی، زنگ زدم بهت تبریک بگم، تولدت مبارک عزیزم. ان شاالله که صد ساله بشی!
اشک توی چشم هام حلقه بسته بود. اونقدر به مهشید وابسته بودم که هر وقت صداش رو می شنیدم گر یه ام می گرفت. مهشید حرف می زد و من آروم گریه می کردم. سینا که با مهتاب صحبت می کرد و حواسش به من بود با دیدن اشک هام بهم خیره مونده بود.
مهشید: الو یکتا، صدامو میشنوی؟!
با بغض گفتم: آره، بگو عزیزم. گوشم با تو اِه .
مهشید: داشتم می گفتم با یه دختر آلمانی آشنا شدم که اوقات فراغتم رو بیشتر با اون می گذرونم. اما هیچکی برام مثل تو و پریسا نیست... راستی دانشگاه قبول شدی؟ پریسا چیکار کرد؟!
-آره عمران قبول شدم. پریسا هم فیزیک! تو چطور؟! دانشگاه می ری؟!
-براتون آرزو موفقیت دارم. آره منم مثل تو عمران می خونم .

بعد از اینکه کلی با مهشید صحبت کردم بغض هنوز تو گلوم بود. با وجود این همه آدم که دور و برم بود احساس تنهایی می کردم. اونقدر بهم ریخته بودم که مهسا هم متوجه من شد ولی بروی خودش نیاورد.
بلند شدم و به اتاقم برگشتم. آلبوم عکسم رو برداشتم و شروع به نگاه کردن عکس هایی که از بچگی با نیما و مهشید و آرمین و پریسا و پرهام گرفته بودیم کردم.
توی یه عکس مهشید یه بستنی دستش بود و آرمین به بستنی اش نگاه می کرد. یادمه اون روز آرمین می خواست بستنی رو از مهشید بگیره اما نیما نمی گذاشت. همیشه با هم بودیم و توی باغ خونه ی پریسا اینا بازی می کردیم. هشت ساله بودیم که پرهام از ما جدا شد و به انگلستان رفت. اون موقع پرهام دوازده سالش بود.
چقدر دوران قشنگی بود. مهشید سعی داشت نبود مادرش رو با وجود من و پریسا پر کنه اما این خلا هیچ وقت در وجود مهشید پر نشد. به خصوص با پدرش که بعد از مرگ خاله سیما از مهشید دورتر و دورتر می شد. بدترین خاطره ای که مهشید از ایران داشت مرگ خاله سیما مادر مهشید بود.
توی همین افکار بودم که تقه ای به در خورد و پریسا در حالی که با گوشی حرف می زد داخل شد: شهاب جان، فدات شم، آخه نمی تونم بی آم! حالا نمی شه فردا؟!... آخه تولد یکتا س!... فدات شم، پس من فردا می آم همون جای همیشگی!... قربونت برم دوستت دارم، خداحافظ!
سرفه ای کردم و گفتم: اِی خدا، همه ی عاشق ها رو به هم برسون، این شهاب و پریسا ی طفل معصوم ما رو هم به هم برسون!
پریسا: تو عوض اینکه به فکر من باشی و برای رسیدن به عشقم دعا کنی پاشو برو به مهمون هات برس.
-آخه دختره ی خل، الآن سه سال که به پای این پسره نشستی! پس کی می خواد دست به کار شه.
-همین روزا فکر می کنم خبرهایی باشه.

با خنده همراه پریسا پیش بقیه برگشتیم. بچه ها رقص و پایکوبی می کردن. گوشه ای نشستم و مشغول تماشا شون شدم. نمی دونم چرا حال و حوصله جشن و مسخره بازی رو نداشتم. منتظر بودم زودتر این مهمونی تموم بشه و به خلوت خودم پنها ببرم.
-مثل اینکه زیاد سر حال نیستی؟!
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. سینا با یه حرکت روی مبل کناری ام نشست و گفت: چیزی شده؟! حالت خوب نیست؟!
خندیدم و گفتم: نه آقای دکتر! مشکلی پیش نیومده! چرا همه ی دکتر ها فکر می کنن تا یه نفر یه گوشه کز کرده حتما باید از لحاظ جسمی مشکل داشته باشه؟!
بلند بلند خندید و گفت:
-نه این طور نیست! در ضمن مگه تو مشکل رو حی داری؟!
شانه بالا انداختم و گفتم:
-ممکنه! آخه دلم براش تنگ شده!
اخم شیرینی کرد و با کنجکاوی گفت:
-برای شخص خاصی دل تنگی می کنی؟!
نمی دونم چرا از اذیت کردنش لذت می بردم برای همین گفتم:
-خب حتما تو دلم جایگاه خاص و ویژه ای داره که براش دلتنگم!
اینبار احساس کردم خیلی عصبانی شد ولی سعی کرد خودش رو کنترل کنه و با صدایی که از شدت عصبانیت دو رگه شده بود گفت:
-می تونم بپرسم اون شخص کیه؟!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
-مطمئنی که می خوای بدونی؟! فکر نمی کنم برات مهم باشه یا به دردت بخوره ها!
طوری نگاهم کرد که انگار آتیش به وجودم کشید. تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. برای اینکه از تیر رس نگاهش درامان باشم با خنده تصنعی گفتم:
- حالا که اینقدر کنجکاوی ، باشه می گم! دلم واسه مهشید تنگ شده!

 

سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. بعد آروم بلند شد و پیش بقیه رفت. نیما دستش رو گذاشت رو شونه ی سینا و کنارش نشست و مشغول صحبت با هم شدند. اما مي شد فهميد كه تمام حواس سينا به منه.
داشتم نگاش مي كردم كه يه هو غافلگيرم كرد و سرشو برگردوند. احساس کردم نگاش شعله ور شده. از ترس سرم رو پایین انداختم. سنگینی نگاهش رو هنوز حس می کردم.
یکدفعه صدای جیغ و هوراي بچه ها بلند شد. به پشت سرم نگاه کردم.
مامان کیک رو آورد روی میز جلوی من گذاشت و با لبخند گفت: تولدت مبارک عزیزم.
سعی کردم لبخند بزنم. بچه ها دورم جمع شدن و هورا کشیدن. آهنگ ملایمی گذاشته بودن و برام دست می زدن و تولدت مبارک می خوندن. خنده ام گرفت! ریتم آهنگ با شعری که می خوندند جور در نمی اومد.
مامان نوزده شمع کوچک رو دور کیک که به شکل یه کتاب بود گذاشته بود و وسطش هم عدد 19)) رو گذاشته بود. تا اومدم شمع ها رو خاموش کنم یهو با صدای ترکوندن بادکنک هول شدمو پیشونی ام خورد به کیک. با صدای بلند سر آرمین که این کارو کرده بود فریاد کشیدم:
-دیوونه! این چه کاری بود؟
آرمین سوزنی رو که باهاش بادکنک ترکونده بود داد دست نیما و گفت:
-به من چه؟ کار این بود.
یکی از کوسن ها رو پرت کردم طرفش و خودم به دست شویی رفتم. وقتی برگشتم با یه حرکت همه شمع ها رو خاموش کردم. سرم رو که بلند کردم چشمم افتاد تو چشم سینا. به زور آب دهنم رو قورت دادم. همون لحظه مامان با دوربین ازم عکس گرفت. فیلم بردار هم که آرمین بود ازم فیلم می گرفت:
-می بینی این نامردها رو؟! دوربین رو به من دادن که نتونم از این کیک بخورم. واِلا من که نمی تونم کیک رو ببینم و گاز نزنم. سارا جون قربونت برم خانوم، بی زحمت یکم از اونجاش بهم بده!
-بی تربیت!
-منظورم گوشه کیکِ!
-آرمین حد اقل جلوی زنت حیا کن.
سارا غش غش خندید و گفت:
- من دیگه به حرف هاش عادت دارم.
آمرین: بلآخره یکی نمی خواد به من بده؟!
-بي تربيت.
-بابا كيك و مي گم.

با خنده گوشه ای از کیک رو بریدم و تو دهنش گذاشتم. با آستینش کیکی که دور لبش بود رو پاک کرد. همه با هم یک صدا گفتن: اِ...ه!
آرمین خندید و دوربین رو به سینا که بغل دستش بود داد و گفت:
- بیا برادر زن عزیز، اینو بگیر تا من برم لباسم رو عوض کنم.
سینا: مجبوری اینطوری مسخره بازی دربیاری؟!
آرمین به اتاق نیما رفت. سینا نزدیکم شد و درحالی که ازم فیلم می گرفت زیر لب زمزمه کرد: تولدت مبارک !
بهش خنديدم و ازش تشكر كردم. يك ساعت بعد مهموني از حالت شلوغي در اومده بود و هرکس برای خودش مشغول بود. من هم روی یه مبل نشسته بودم و بقیه رو زیر نظر داشتم. به اولین کسی که نگاه کردم پرهام بود. طفلک اونقدر خورده بود که نمی تونست رو پاش بایسته! سینا و چند نفر دیگه یه طرف سالن نشسته بودن و به ظاهر با هم صحبت می کردن.
بلند شدم و پیش شون رفتم. بین آرمین و نیما نشستم. در مورد کار و موضوع های دیگه صحبت می کردن. از بحث پسرها خوشم نیومد. به پیشنهاد پریسا و مهتاب به تراس رفتیم. هوا کم کم روبه سردی می رفت. روی صندلی نشستم و بقیه هم به تبعیت از من دور میز نشستن.
مهتاب: یکتا، یه سوالی بپرسم ناراحت نمی شی؟!
-نه چطور مگه؟!
-تو واقعا هيچ كسي رو دوست نداري؟!
-چرا.... تو رو...!
پریسا: مهتاب جون زیادی به خودت زحمت نده! هیچ وقت نمی تونی جوابت رو بگیری! یکتا یا قلب نداره، یا خیلی آب زیر کاهِ که چیزی که تو دلش هست رو به ما نمی گه!

 

با خنده سر تکون دادم. سارا داخل شد و گفت:
- شما که باز با هم خلوت کردین. هرکی ندونه فکر می کنه چند ساله همدیگر رو ندیدین. خوبه هر روز به یه بهونه دور هم جمع اید!... زود بیاید که وقت باز کردن کادو هاس! من این بخش رو خیلی دوست دارم.
با هم به سالن برگشتیم. بچه ها از بس که رقصیده بودن دیگه خسته شده بودند. کادو ها رو تک تک باز می کردم و ازشون تشکر می کردم. هديه ي سينا يه زنجیر طلا سفيد بود که اسم خودم روش حك شده بود. طوري كه دو طرف زنجير به اسمم وصل بود. به سينا نگاه كردم. داشت با سارا حرف مي زد و اصلا حواسش به من نبود...
بعد از رفتن مهمونها وقتی تنها شدم همه ی وسایل ها رو که بیشتر عروسک و عطر و ... بود سرجاشون گذاشتم.هدیه بابا و مامان یه ماشین پژو مشکی بود.
در هفته سه روز شنبه، یک شنبه و سه شنبه کلاس داشتم و بیشتر وقتم رو با درس خوندن پر می کردم. روزهای چهارشنبه هم کلاس پیانو می رفتم. هرپنج شنبه هم با نیما به بهشت زهرا می رفتیم. درست همون کاری که همیشه مهشید انجام می داد. همیشه هم وقتی زنگ می زد اولین سوالش این بود: " به مادرم سر می زنی؟" تنها مسئله ای که فکرم رو به خودش مشغول می کرد و در واقع عذابم می داد حرف های سینا بود که برام مثل یه زنگ خطر بود. تصمیم گرفته بودم زیاد دوروبرش آفتابی نشم. اوایل دی ماه یه روز دوشنبه که تو اتاقم مشغول مطالعه بودم گوشی ام زنگ خورد. شماره سینا بود.

-بله بفرمایید؟!
-سلام. حالت خوبه؟!
-ممنون! امری داشتی؟!
-آره، می خواستم اگه ممکن باهم بریم بیرون! شام رو باهم بخوریم.
خیلی سرد جواب دادم:
-به چه مناسبتی؟!
-اگه بیای می فهمی.
-متاسفم، حوصله ندارم.
فهميدم بهش بر خورده. شايد من اولين دختري بودم كه دعوتش رو رد مي كردم. مایوس جواب داد: باشه، پس فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
اولین قدم رو درست برداشته بودم. شاد و شنگول پایین رفتم. از پنجره هال به حياط نگاه کردم. حیاط پر از برف بود. یه لحظه احساس بدی پیدا کردم. رفتارم با سینا خیلی بی ادبانه بود.
مامان دست رو شانه ام گذاشت: چیه تو فکری؟
موضوع رو براش گفتم كه گفت:
- خب این که ناراحتی نداره، برو بهش زنگ بزن و معذرت خواهی کن و درضمن، دعوتش هم قبول كن!
-آخه...!
-دیگه آخه نداره!
به سینا زنگ زدم. اولین بوق رو که خورد جواب داد:
-بله ، بفرمایید.
سکوت کردم. تاحالا از کسی اینطوري معذرت خواهی نکرده بودم.
-یکتا؟! چرا حرف نمی زنی؟!
-سلام.
-سلام. چیزی شده؟!
-نه،... آره، یعنی می خواستم ازت عذرخواهی کنم بخاطر اینکه دعوتت رو رد کردم. اما اگه هنوز هم مایل باشی می تونم همراهیت کنم. البته باید به رستورانی که من می گم بریم.
اولش يكم سكوت كرد كه مثلا كلاس بزاره و بعد گفت:
-من یک ساعت دیگه اونجام.
بعد از صحبت کوتاهی که با سینا داشتم به اتاقم رفتم و آماده شدم. درست یک ساعت بعد مامان صدام زد: یکتا، سینا اومده دنبالت!
-الآن می آم.

 

سریع کیفم رو برداشتم و به بیرون از اتاقم رفتم. یک لحظه پشیمون شدم. خدایا کار درستی می کردم؟! هرطور که شده بود نباید می زاشتم احساسش رو نسبت به من اعتراف کنه. نفس عمیقی کشیدم و با تمام وجود آرزو کردم که در مورد سینا اشتباه کرده باشم. می خواستم برم پایین که همون لحظه فکری به ذهنم خطور کرد.
به اتاقم برگشتم و سریع شماره مهتاب رو گرفتم. بعد از چند بار بوق خوردن جواب داد: بله؟
-سلام مهتاب جون، حالت خوبه؟
-ممنون، تو چطوری، چه خبر؟
-سلامتی! راستش زنگ زدم بهت بگم اگه مایل باشی من و سینا قرار به مناسبتی که من هنوز ازش خبر ندارم شام بریم بیرون، زنگ زدم ببینم تو هم می آی؟
چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: خودت می دونی که من از خدامه، اما ...
-اما چی؟
-منظورم اینه که مزاحمتون نیستم؟
-نه عزیزم، جلوی در منتظر باش داریم می آیم. در واقع یک ساعت دیگه اونجاییم.

گوشی رو که قطع کردم. با خوشحالی پله ها رو دوتا یکی کردم. سینا دم در با مامان صحبت می کرد. با دیدن من صحبت هاشون قطع شد و سینا مثل همیشه با لبخند و مودبانه بهم سلام کرد. با هاش دست دادم و از مامان خداحافظی کردیم. وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:
-امیدوارم مناسبت خوبی باشه!
چشمکی زد و گفت: شک نکن!
بعد موسیقی ملایمی گذاشت و گفت: خب ، نمی خوای بگی کدوم رستوران بریم؟!
-چرا!؟ اما الآن که زوده، بهتره فعلا بریم یه جای دیگه.
-با پارک موافقی؟!

 

بعد مسیرش رو عوض کرد و جلوی یه پارک نگه داشت. پیاده شدیم و توی پارک مشغول قدم زدن شدیم. برف پارک رو سفید پوش کرده بود. همون طور که پام رو روی برف ها می گذاشتم و از صداش لذت می بردم با حالت مسخره ای گفتم: سینا؟!
- بله؟
- می تونم یه سوال بپرسم؟
- چرا نمی تونی؟ راحت باش.
- راستش، من نفهمیدم چرا به من لنز هدیه دادی؟
مثل همیشه که ازش سوالی می پرسیدم، چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
- آخه وقتی رنگ طوسی چشمات رو می بینم...
- رنگ چشمام چی؟! خیلی زشته؟
- نه،نه!راستش... فقط من طاقت دیدنشون رو ندارم.
رنگ از رخسارم پرید. اما سعی کردم به روی خودم نیارم. سینا چند لحظه ساکت شد و بعد گفت:
- دیگه بهتره بریم. زیاد تو این هوا بیرون باشی سرما می خوری.
بدون هیچ حرفی سرم رو به نشانه مثبت تکون دادم. سوار ماشین که شدیم هیچ کدوم حتی یک کلمه حرف نزدیم.
آدرس خیابون خونه مهتاب اینا رو بهش دادم. وارد خیابون شد و گفت:
- من خیلی این طرفها اومدم. اما فکر نمی کنم رستوران به درد بخوری داشته باشه.
لبخند موذیانه ای زدم و گفتم:
- چون تو حتی فکرشم نمی کنی که من کدوم رستوران مدّ نظرمه!
لبخندی زد و چیزی نگفت. چون خونه عمو محمد توی خیابون اصلی بود وقتی سینا نزدیک خونه شد و مهتاب رو جلوی در دید پاش رو محکم روی ترمز کوبید. اول نگاهی به مهتاب و بعد نگاهی به من کرد. بیچاره گیج شده بود.

 

بیچاره گیج شده بود. با لبخند گفتم:
-چرا تعجب کردی؟!
زیر لب زمزمه کرد: پس رستورانی که می گفتی اینجا بود؟
خنده بلندی کردم و گفتم: بهتره بری جلوتر تا مهتاب هم سوارشه.
بدون هیچ حرفی اطاعت کرد. مهتاب با خنده سلام کرد. از قیافه اش مشخص بود که خیلی خوش حاله. از ماشین پیاده شدم و باهم سلام و احوال پرسی کردیم. سینا هم بعد از من پیاده شد و با مهتاب احوال پرسی کرد. قبل از اینکه مهتاب سوار شه من پشت نشستم و به مهتاب یه چشمک زدم. اون هم که راضی به نظر می رسید لبخند زد و کنار سینا جای گرفت. سینا به مهتاب نگاهی کرد و لبخند مسخره ای زد و حرسش رو روی پدال گاز خالی کرد و محکم اونو فشار داد. توی دلم گفتم:" اگه آرمین اینحا بود با خنده می گفت: سینا کم نیاری دوتا، دوتا دختر سوار می کنی؟" با این فکر بی اختیار لبخند زدم. سینا از توی آینه نگاهم کرد. هنوز خیلی دور نشده بودیم که گفت:
-نمی خوای بگی باید کدوم رستوران بریم؟
-مستقیم برو، رستوران...
اینکه چه جوری نگاهم کرد که قلبم آتیش گرفت بماند. مشخص بود که از وجود مهتاب ناراضیه. اما من مثل اینکه موفقیت بزرگی تو زندگی ام به دست آوردم خیلی خوش حال بودم.
داخل رستوران به پیشنهاد من دور یه میز چهارنفره که پنجره کناری اش رو به خیابان بود و منظره ی زیبایی داشت نشستیم. بعد از سفارش غذا با شیطنت گفتم: بچه ها من این ورا یه کار کوچیک دارم. زود برمی گردم.
مهتاب ریز خندید و سینا بهش چشم غره رفت و با خشمی که توام با نگرانی بود به من نگاه کرد. من هم بروی خودم نیاوردم و از رستوران خارج شدم. به پارکی که روبه روی رستوران بود رفتم. نیمکت ها پر از برف بود و نمی تونستم بشینم. ناچار شروع به قدم زدن کردم. هوا اونقدر سرد بود که به خودم به خاطر اینکارم لعنت فرستادم. به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه گذشته بود. گوشی ام زنگ خورد. سینا بود:
-الو، سینا؟
-یکتا کجایی؟
-گفتم که زود بر می گردم، تا شما یکم باهم حرف بزنین من اومدم.
-پس زود برگرد.
گوشی رو قطع کردم.
-جیگر، بوی فرندت (boy friend) بود؟ زود برنگشتی پیشش هم ما درخدمتیم ها!
به سمت صدا برگشتم. دو تا پسر جوون که خودشون رو مثل مترسک ها درست کرده بودن و شاید اگه من تو تاریکی می دید مشون از ترس قبض روح می شدم پشت سرم حرف می زدن و هِر هِر می خندیدن.
یک لحظه ترس برم داشت. به اطرافم نگاه کردم. خیابان خلوت بود. بهشون اهمیت ندادم و سریع از پارک خارج شدم و تقریبا به سمت رستوران دویدم. سینا و مهتاب همونجا نشسته بودن. مهتاب با فنجون قهوه اش بازی می کرد و سینا خیابان رو تماشا می کرد.
طوری که من رو نبینن به سمت دست شویی رفتم. صورتم سرخ شده بود. چند مشت آب به صورتم زدم. از دست شویی اومدم بیرون. هنوز چند قدم برنداشته بودم که همون دوتا مزاحم داخل رستوران شدن. خدایا این دیگه چه مصیبتی بود؟! فقط همین ام کم بود؟! سرم و انداختم پایین و به سمت میز حرکت کردم. مهتاب جرعه جرعه قهوه می خورد و سینا به من نگاه می کرد. بهشون که رسیدم سعی کردم خونسرد باشم. با لبخند مزخرفی که بر لب داشتم گفتم:
-دوباره سلام. ببخشید که کارم یکم طول کشید.

 

-دوباره سلام. ببخشید که کارم یکم طول کشید.
روی یه صندلی نشستم و قهوه ای که برام سفارش داده بودن رو برداشتم. می خواستم یکمی ازش رو بخورم که چشمم افتاد به مزاحم ها. لبخند هراس ناکی زد که تمام بدنم به لرزه افتاد. سینا که در همه حال مراقب من بود با دیدن تغییر حالت صورتم به پشت برگشت و با اخم رو به من گفت:
-تو بیا جای من بشین.
بلند شدم و جام رو با سینا عوض کردم. موقع خوردن شام دوتا مزاحم بلند بلند حرف می زدن و می خندیدن. سینا هم با چشم هاش اون ها رو زیر نظر داشت. مهتاب بیچاره هم که لام تا کام حرف نمی زد. توی دلم گفتم:"خدایا امشب رو بخیر بگذرون!"
یه دفعه یکی از پسرها گفت:
-آقا خوشگله به ما هم میدی؟ دوتا، دوتا حال می کنی؟! یکی رو هم بده اینور ما به یکی اش راضی ایم ها! نصف، نصف!
و زدن زیر خنده. سینا که دیگه نمی تونست خودشو کنترل کنه بلند شد و به طرفشون رفت و یقه پسره رو گرفت. با وحشت گفتم:
- سینا خواهش می کنم. من می ترسم.
نگاهی به من انداخت و روبه همون پسره گفت:
-اگه یه بار دیگه حرف های بزرگ تر از دهنت بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟
اون یکی نگاهی به من انداخت و گفت:
-اِسی، بی خیال! بیا بریم.
سینا یقه اش رو ول کرد و اون دوتاهم رفتن. با خجالت گفتم:
-ببخشید که واست دردسر درست کردم.
- بهتره بریم بقیه غذامونو بخوریم.
هیچ کدوممون اشتها نداشتیم و بزور چند لقمه فرو دادیم.
سوار ماشین که شدیم سریع مهتاب رو رسوندیم. اما توی ترافیک گیر کرده بودیم. یه دختر و پسر جوون که دست همو گرفته بودن از جلومون رد شدن.
با خنده گفتم:
-دختره ی شوهر ندیده! همچین به پسره چسبیده انگار می خوان بدزدنش

 

سینا هم خندید و گفت:
-خب اگه بهش نچسبه بعید نیست که بدزدنش.
-به نظر من اگه پسره واقعا دوستش داشته باشه هیچ کس نمی تونه پسره رو از دختره بدزده.
اخم شیرینی کرد و گفت:
-خب شاید دختره اینطور فکر نمی کنه!
شانه ام رو بالا انداختم و پخش ماشین رو روشن کردم.
-شایدهم دختره عاشقشه و می ترسه از دستش بده.
-پس بازم برگشتیم سر خونه ی اول!
-دقیقا!
-به نظر من دختره باید به خصوصیات اخلاقی پسره آگاه باشه تا فکر نکنه همه می خوان از چنگش درش بیارن. یعنی اگه بدونه طرف واقعا دوستش داره اینطوری محکم نمی گیردش.
هردومون پق زدیم زیر خنده. نیم ساعت بود که فقط داشتیم درمورد اون دختروپسر حرف می زدیم.
چراغ سبز شد و سینا حرکت کرد. به همون دخترو پسر رسیدیم. سینا واسه شون بوق زد. با اخم ازمون رو برگردوندن. خنده ام گرفت. سینا دوباره بوق زد. پسره گفت:
-چه خبرته مرد حسابی؟ از خانمت خجالت بکش.
سرمو انداختم پایین. سینا که منو دید گفت:
-خانمم نیست. جی اف مه!
با چشم های گرد شده نگاش کردم. سینا بلند بلند خندید و دوباره بوق زد و پاشو گذاشت رو پدال گاز.
وقتی دید اخم هام تو همه گفت:
-یه شوخی اینقدر ارزش نداره. در ضمن مگه ما با هم دوست نیستیم؟

 

 
-یه شوخی اینقدر ارزش نداره. در ضمن مگه ما با هم دوست نیستیم؟
-چرا اما...
با چشم های خمارش نگاهم کرد و گفت:
- وقتی پسره گفت تو خانممي احساس کردم هیچ غمی ندارم. می دونی... چطوری بگم...
میون حرفش اومدم و گفتم:
-نه سینا. خواهش می کنم نگو. حد اقل الآن چیزی نگو!
چیزی نگفت. مثل همیشه! آقا و متين! اما زیر حرارت نگاهش داشتم ذوب می شدم.
دم در نگه داشت و من پیاده شدم. سرم رو از شیشه داخل بردم و گفتم:
-بهت تعارف نمی کنم بیای تو. چون می دونم از دستم ناراحتی. در ضمن، بابت امشب ممنون. والبته ببخش که اذیت شدی.
لبخند محزونی زد و زیر لب گفت: من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم.
خداحافظی کردم وکلید رو توی در انداختم و براش دست تکون دادم. همونجا منتظر بود تا من برم. داخل حیاط شدم و دروبستم صدای کشیده شدن لاستیک ها رو خیابان گوشمو اذیت کرد. از پله هایی که از حیاط به اتاقم می رسید داخل اتاقم شدم. لامپ رو روشن کردم و لباسم رو عوض کردم. صدای مامان از پایین می اومد: نیما، خسته اس بزار استراحت کنه.
تقه ای به در خورد و نیما داخل شد. با اخم تصنعی گفتم: مگه نشنیدی مامان چی گفت؟ خسته ام می خوام بخوابم.
با یه حرکت از زمین بلندم کرد و من رو دست هاش گرفت. از اتاق بیرون شد و روی راه پله سرم رو به طرف پایین گرفت و گفت:
-می خوام از اینجا پرتت کنم پایین.
لباسش رو محکم گرفتم و گفتم: نیما دیوونه شدی؟ چرا مسخره بازی در می آری؟
با یه حرکت سرم رو به پله ها نزدیک کرد. از ترس جیغ بلندی کشیدم.
با یه حرکت سرم رو به پله ها نزدیک کرد. از ترس جیغ بلندی کشیدم. مامان هراسان به هال اومد و با دیدن من گفت:
- یا قمر بنی هاشم! نیما این چه کاریه؟
- مجازاتِ اینه که چرا من رو با خودش نبرد.
با ترس و لرز گفتم: تقصیر من چیه؟! خب سینا تو رو دعوت نکرد.
- نُچ! نمی شه! قبول نیست. تو باید تنبیه بشی.
مامان: پسر مگه دیوونه شدی. اِاِاِ...ه! نکنه خل بازی های آرمین به تو هم سرایت کرده؟
با زنگ خوردن گوشی نیما ، من رو روی زمین گذاشت و گوشی اش رو جواب داد. من هم از فرصت به دست اومده استفاده کردم و سریع به پایین دویدم.
برای خودم آب پرتغال ریختم. می خواستم بخورم که صدای اف اف اومد. می دونستم بابا س. واسه همین سریع در رو باز کردم. چند دقیقه بعد بابا داخل شد. پشت در قایم شده بودم که یه هو بپرم بغلش. تا در رو بست خودم رو تو بغلش انداختم. بابا هم با خنده صورتم رو بوسه باران کرد. نیما با اخم گفت:
- بابا اینقدر که لوسش کردی هرکاری دلش می خواد می کنه.
بابا خندید و بازهم منو بوسید. اینبار صدای اعتراض مامان بلند شد:
- یکتا کی می خوای دست از این کارهات برداری؟
بعد رو به بابا افزود: مگه دکتر نگفته نباید چیز سنگین بلند کنی، واسه قلبت ضرر داره. خدایا من از دست اینا چی کار کنم؟
بابا من رو روی زمین گذاشت و گفت:
- خانم آخه این دختر عمر منه. اگه یه روز نبینمش دق می کنم. همه ی دل خوشی ام این خانم خانماست!
برای نیما زبون در آوردم که باعث خنده همه شد. سر میز شام با اشتها غذا می خوردم. نیما با خنده گفت:
- ببینم، تو با سینا شام نخوردی که اینطوری غذا می خوری؟
- چرا خوردم و لی به قول آرمین هیچ غذایی جای دست پخت مامان رو نمی گیره.
نیما زیر لب گفت: پاچه خوار.
براش زبون درآوردم و از ترس اینکه دنبالم کنه سریع به اتاقم دویدم و در رو قفل کردم.


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:رمان عاشقانه,قهر,آشتی,بوسه,بخشش,سردرگمی,

] [ 20:8 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه